حـــــــالا داداشم رفته خواستگاری. برای این که یخ مجلس بشکنه یه جک تعریف کرده.
پدر عروس هم برای این که کم نیاره در جوابش یه جک دیگه گفته.
خلاصه یکی این گفته یکی اون. بعد کار رسیده به اس ام اس فرستادن و بلوتوث بازی.
بعد که با هم رفیق شدن. پدره گفته بریم توی حیاط یه دست فوتبال دستی هم بزنیم. خلاصه تا ساعت 12 شب گفتن و خندیدن ...
داداشم نصف شبی اومده خونه میگه: خیلی خوش گذشت. ولی من دختره رو نپسندیدم .!!!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت